ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

دو روز آخر هفته جذاب!

پنج شنبه 22 مرداد:  پادنا، روستای امیر آباد، منزل جهان و مراد. با حضور مادر جون پدر جون و خانواده عمه منصوره و خانواده اسلام. عصر پنج شنبه: لب رودخانه  شب: عروسی بسیار بسیار قشنگ محلی با رقص و دستمال بازی جمعه:یه جایی قبل از پرورش ماهی متروک، سرسبز و خوش آب و هوا.  جای همگی سبز. خیلی خوش گذشت.
31 مرداد 1394

و اما.... تولد!!!

عصر ه شنبه یکم مرداد،با سه هفته تاخیر نکته جالب تولد، تزیینات اون بود که شب قبل توی باغ انجام دادیم و فقط بادکردن بادکنک ها رو به روز تولد موکول کردیم . حالا روز تولد رو فرض کنید، ساعت چهارونیم عصر،ما سه نفری راهی باغ شدیم. مامانجون زودتر از ما رسیده بود و توی حیاط روی تخت منتظرمون بود. منم بعداز احوالپرسی پریدم برم بادکنکها رو باد کنم. چشمتون روز بد نبینه، اولین بادکنکی که داشت کاملا باد میشد یهویی ترکید و مستقیم خورد تو چشمم!!!! ساعت پنج بود و تا نیم ساعت هم ابریزش شدید ودرد چشم داشتم.حتی چشمم متورم شد وباز نمیشد. تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم دکتر. اوضاع خیلی وخیم بود. خلاصه مامانجون بیچاره تنها موند توی باغ و ما   از این مط...
13 مرداد 1394

مقدمات تولد سه سالگی

 از انجا که تولد ثمین جون هشتم تیرماه و مصادف با ماه رمضوننشده بود، تصمیم گرفتیم که جشن تولدش رو با تاخیر  و  بعداز ماه رمضون برگزارکنیم.امروز پنج شنبه یکم مرداد ماه، طبق روال سالهای گذشته، توی باغ و به صرف عصرونه و شام. امیدوارم روز و شب خوبی داشته باشیم. با حضور پدرجونا و مامان جونا، دایی ها، عمه ها. ملیکا،عباس،علی، محمدحسین و اون یکی علی، متاسفانه خاله دیروز راهی مشهد شد. عمو هم مسافرته! پی نوشت: _ هوا کاملا بارونی و ابریه! در کمال تعجب دمای هوا طی سه روز اخیر ده درجه کاهش پیدا کرده، توی استانهای شمالی سیل اومده و اینجا هم بی نصیب از بارش الهی نبوده. _ یخچال باغ ماه قبل داغون شد، یخچال خونه دیروز!!! ژله های تدارک ...
1 مرداد 1394

جالب انگیز ماه35

_ برای بابایی که تولد گرفتیم، همون موقع به بابایی گفتی: برای تولد من اسکلت بخرید!!  ما مات و مبهوت که اسکلت چیه؟ _ اینا بود تو پارک، بچه ها باهاش تند راه می رفتندا!!! «منظورت اسکیت بود!»   _ماه رمضون، با مامانجون میرفتی جزء خوانی و چون کوچکترین عضو گروه بودی ،هر روز بلندگو در اختیارت قرار میگرفت تا حرفی بزنی.حالا فرستادن صلوات با عجل فرجهم گرفته تا شعر الاکلنگ و تیشه یا تولدت مبارک و ... یه روز هم گفته بودی مامانم رفته. سرکار تا پول در آره بتونه برای من اسکلت بخره!!!! حالا جالب اینجاست که هیچکس نتونسته مفهوم اسکلت رو درک کنه، مفاهیم درک شده: اسکنر، اسنک، استرس، اسنوکر،ایستک!!!!!!!!_  اینا رو مامانجون با ق...
1 مرداد 1394
1